سلام. بعضی وقت ها زندگی تناقضات عجیبی در برابر آدمی قرار می دهد. یقه ات را می گیرد و می نشاندت جلوی خودت و وادارت می کند از خودت بپرسی «تو اصلا آدم خودت هستی؟»
ساعت از دوازده شب گذشته بود. در مسیر بازگشت به خانه، با خانمی مواجه شدیم که در کنار اتوبان در حال جمع کردن چیزهایی از روی زمین بود. شرایط بسیار متناقضی بود: «زنی تنها در آخرین ساعات شب، پیاده در حال جمع کردن کارتن». خیلی با خودم کلنجار رفتم که آن موقع شب برگردم یا نه. دور شده بودم. دوربرگردان اتوبان را پیچیدم و برگشتم. پیدا کردن یک لکه سیاه متحرک در زیر دانه های سفید برف کار سختی نبود. کنارش توقف کردم. پنجره را که پایین آوردم، با مادری کهنسال و سرما زده روبرو شدم که صدایش می لرزید. کمی لهجه داشت و کپه ای کارتن در زیر چادرش جمع کرده بود. چشمان گود افتاده اما درخشان و صدای زخم خورده ای داشت. گفتگویی رد و بدل شد. پرسیدم اهل کجایی؟ گفت: «چمازکتی قائمشهر». پرسیدم اینجا چه کار می کنی؟ گفت: «کارتن جمع می کنم برای فروختن». و گفت که خیلی سردش شده است. همسرم پرسید غذا می خورد؟ گفت: «بله». همسرم از قبل مقداری لباس زمستانی بلااستفاده را گذاشته بود توی ماشین تا به کسانی که در خیابان می بینیم و به آنها نیاز دارند، هدیه بدهیم. بسته هایی که به او دادیم، بیشتر از مقداری بود که بتواند در آن تاریکی و سرما، یک نفره ببرد. درخواست کرد که او را تا پمپ بنزین ببریم تا بتواند از راننده ها پولی بگیرد. گفتم حالا که غذا داری می خواهی تا خانه برسانمت؟ گفت: «بله». و رفتیم. مدام دعا می کرد و حرف می زد. می گفت از ایل بختیاری است. می گفت برادر و پدرش را در نزاعی ناموسی از دست داده است. می گفت به مازندران آمده و همسر دوم مرد جانبازی شده که چند سال پیش در اثر تصادف با قطار کشته شده است. گفتم پول دیه اش را نگرفتی؟ به زبان دنیای خودش گفت: «گفته اند شوهرت خودکشی کرده و دیه به او تعلق نمی گیرد». گفتم فرزند نداری؟ گفت «دختری دارم که فلج است و در بیمارستان امیرکلای بابل بستری است. شب ها برای او گدایی می کتم». می لنگید. گفت: «تصادف کردم و راننده هم فرار کرد». همسرم می گوید یک رد گود روی مچ پایش دیده است. در میدان جانبازان پیاده شد و شمع خرید. به خانه اش رسیدیم. در اننهای کوچه ای آب گرفته و خاکی؛ چهاردیواری سرد و تاریکی بود که نه برق داشت، نه گاز، نه پنجره، نه قفل و نه هر چیز لازم دیگری. سقف ساختمان چکه می کرد. زمین خیس بود و در یک اتاق تاریک، تمام دنیای یک زن در یک قالی فرسوده، یک پتو، چند تکه لباس، یکی دو عکس چسبیده به دیوار و چیزهای خیس دیگری که دیگر نامی نداشتند، خلاصه شده بود. در یک تاریکی منجمد، که صدای باران ترسناک تر از هر نفیر دیگری بود. نه نوری نبود و نه امیدی.
در آن تاریکی و سرمای شب، جز آنچه کردیم، کاری از دست من و همسرم بر نمی آمد. از شرایط موجود، فیلمی تهیه کردم که بخشی از درد و سوز او را نشان می دهد. آن را برای دوست عزیزی که در زمینه حمایت از زنان نیازمند فعالیت می کند و در ماجرایی مشابه همراهی کرده بود، ارسال کردم. می توانید فیلم را بعد از این یادداشت دانلود کنید. شما هم اگر فرد یا گروه خیری می شناسید، این یادداشت و ویدئو را با آنها به اشتراک بگذارید. ان شاالله بشود کاری برایش انجام داد؛ برای آن «بانوی بختیاری» که فراموش کردم نامش را بپرسم.
@honarpazhouh